ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

23 ماهگی ....

ناز من ... عشق من ... نفس من .... یه ماه دیگه گذشت و شما هر روز داری بزرگتر میشی دلبندم . روزی که دنیا اومدی وقتی فک میکردم تا کی بزرگ شی و بتونی راه بری ... حرف بزنی ... شیطونی کنی ... کاراتو خودت انجام بدی و شیرین زبونی کنی واسمون چهرم تو هم میرفت و مطمین بودم راه طولانی در پیش داریم ولی واقعا تو چش بهم زدنی به آستانه دو سالگی رسیدی نازنیم . به همون روزایی که منتظرش بودم رسیدیم و از داشتنت خوشحالم و خدا رو شکر میکنم . دلبرکم اینقد ناز و شیرین زبون شدی و اینقد کلماتو قشنگ تلفظ میکنی که آدم گاهی دلش میخواد بخورتت .... خیلی لغات جدیدی به دایره لغاتت اضافه شده که گاهی شنیدنش از زبون شما واسمون تعجب آو...
26 مرداد 1393

خدایا سپاسگزارم ...

آرزو کردم خدا را گوهری سالم و زیبا نگارین اختری بر سرم او ریخت یکدنیا گهر داد ما را او ز رحمت پسری پسری مانند گل زیبا و پاک از همه ناراستیها او بری او گل کاشانه ما میشود میکند بر ماهتاب او سروری لطف حق شامل شده بر حال ما می گشاید یک به یک بر ما دری نام او ارمیا است و زیبا گوهریست چون نگینی هست بر انگشتری خنده بر لب دارد و نوری به چشم با نگاهش میکند افسونگری من چه خوشبختم که دارم پسری پسر زیبا رخی تاج سری چشم وابرویش قرار از کف ربود بس که داند شیوه های دلبری او شده نور دو چشمان پدر می فروشم فخر بر انس و پری بار الهی شکرت از حد شد فزون باز هم...
22 مرداد 1393

دکتر گرون ....

یکدونه مامان و بابا تقریبا یه هفته ای هست که مدام دستت تو دهنته و آب دهنت خیلی میاد و مطمین بودیم که احتمالا داری دندونای کرسیه آخرتو درمیاری ولی طبق معمول صبوری و اصلا اذیت نداری... اما یه خورده کلافه ای و گاهی با غیض دستتو میکنی تو دهنت و محکم دندوناتو میکشی و میگی دندو (دندون) درد.... قرار بود ببرمت دکتر و دنبال یه متخصص تغذیه خوب میگشتم (آخه به نظرم وزن و قدت با سنت همخونی نداره مامانی ) بالاخره چند شب پیش که خونه عمو حسین و خاله عادله بودیم و صحبت این موضوع شد اونا دکتر جاودانی رو معرفی کردن و گفتن خیلی تعریفشو شنیدیم و راحتم وقت میده .... 2 شنبه صبح (دیروز) از خواب که بیدار شدی آب ریزش بینی ...
21 مرداد 1393

تولد امیر حسین ...

.... ناز گلم .... روز 5 شنبه 16 مرداد تولد امیر حسین جون بود و هممون دعوت زری جون و دایی هادی بودیم گلبهار خونشون واسه تولد 2 سالگیه این فسقلی که با شما 1 ماه و نیم تفاوت سن داره .... ساعت 6:30 عصر رقتیم و همه بودن و حسابی خوش گذشت . تا وقتی تو خونه بودیم خیلی تو شاد نبودی ولی در عین حال مثل همیشه پسر خوبی بودی و اذیت نکردی ... طفلی عسل جون هر کار میکرد تا ببرت واسه عکس گرفت با بچه ها ولی اصلا قبول نمیکردی و نرفتی . ساعت حدود 10 گرسنت شده بود و همش میگفتی گذا .... مان جون گذا .... عمه جون راضی رفتن واست یه بشقاب کیک آوردن و چون قبلش بهت گفته بودن که الان میرم واست غذا میارم تا چشت به دست عمه افت...
18 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر....

.... پسر شیرینم .... روز 3 شنبه 7 مردادعید فطر بود و ما با عمه جون راضی و مرضی و خونواده هاشون صبح راه افتادیم به مقصد پارک ملی تندوره (چهلمیر) درگز .... عمه جون مرضی و سپیده جون تو ماشین ما بودن و چون ما زودتر راه افتاده بودیم واسه صبونه چنارون رفتیم یه پارک و یه صبونه مفصل زدیم تو رگ و شمام با اینکه اصلا صبونه نمیخوری تو این چند روز حسابی اشتهات باز شده بود!!!! ساعت حدود 3 با توقفهای بسیار رسیدیم نزدیک چهلمیر و عمه جون راضی اینام بهمون ملحق شدن و یه جای خوب تو جاده درگز پیدا کردیم و طفلی عمه جون راضی نهار آورده بودن و هممون گرسنه نشستیم پای سفره و شروع کردیم به خوردن نهار و بعد راه افتادیم سمت چهلمیر. س...
11 مرداد 1393
1